سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرم الشهدا

چیزی ز ماه بودنت کم نمیشود

اشک هایم ســـــــــــــُــــر میخورد روی ِ چادرم...

نه اینکه از این خبر ناراحت شده باشم ها..نه...

فقط بغض ِ این روزهایم با این خبر شکست...

دل آرام ِ من...

دلم میخواست در این سفر هم کنارت باشم...

مثل ِ همیشه از تو عقب تر هستم...

یک عالمه حرف مانده ته ِ دلم و باز دلم سکوت میخواهد

یک عالمه کلمه آمده سر ِ زبانم و باز دلم سکوت میخواهد

رد ّ پای ِ یک عالمه اشک مانده روی صورتم و باز دلم سکوت میخواهد

راز ِ نگفتنی زیاد دارد این سفر ِ تو

.

.

دلم را رها میکنم از این همه درد

آقای ِ صبور ِ قصه های من

سفرت به سلامت

اما تو و دوستی خدا را برسان سلام ِ ما را...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ سه شنبه 93/2/9 ÓÇÚÊ 2:40 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


برادرانه

دلم برایت تنگ شده...

برای ِ همه ِ کودکی هایمان

برای ِ بازی با اسباب بازی های ِ تو

برای ِ دوچرخه سواری هایمان

برای ِ بادبادک درست کردن هایمان

چقدر زود بزرگ شدیم

چقدر زود عوض شدیم

هنوز هم وقتی به خانه مان می آیی

معصومیت ِ آن روزها را در چشم هایت می بینم

هی!پسرک ِ بازی های ِ کودکی ِ من

دردت به جانم...

غصه نخور...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ یکشنبه 93/2/7 ÓÇÚÊ 8:46 صبح ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


مرگ

دیشب که نشسته بودم کنار ِ آیینه

و زل زده بودم به زمین

مرگ داشت رو به روی ِ هر دوی ِ ما نفس میکشد

تو سفارش روزهای  ِ بودن را به من میکردی

و من سفارش ِ روزهای ِ نبودن را به تو...

و این دفتر عمر که دارد ورق میخورد

روزی بسته خواهد شد

اما هنوز مرگ دارد  رو به روی ِ هر دوی ِ ما نفس میکشد...

.

.

.

ترسیده ام. . . میفهمی؟


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ شنبه 93/2/6 ÓÇÚÊ 7:10 صبح ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


بهانه ِ تو

بهانه گیر شده ام

مثل ِ تمام ِ آن وقت ها...

همان وقت هایی که من ِ کودک را زیادی تحویل میگرفتی

خودم را لوس میکردم و

بعد از زیارت ِ تو زیارت برادرت را

و

 زیارت ِ کربلا را میخواستم...

.

.

السلام علیک یا فاطمه ِمعصومه...

اشفعی لی فی الجنة

نمیدانم چرا به اینجا که میرسم

می بارم...

شفیعمان میشوی

نه؟

دارم تمام میشوم...

اما تو بهتر تمامم کن

به نگاه کردنت محتاجم

به نگاه های ِ بی دریغ ِ این روزها...

که هستی و نمی بینمت...

که نیستم ولی میخوانی ام...

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ سه شنبه 93/2/2 ÓÇÚÊ 8:0 صبح ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


بانوی ِ ناتمام

یادت هست من خیلی وقتها سرم را روی ِ شانه ِ کلماتت میگذاشتم و

تا خود ِ صبح اشک می ریختم

تو فکر میکنی کسی باورش بشود

من و تو...

همین مائی ک میان ِ کلمات گره خورده ایم

روزی اینچنین...

این روزها با اینکه روی ِ خرابه های ِ دلم ایستاده ام

اما از همیشه آرام ترم

و باید در این آرامشی که نمی دانم از کجا آمده

با این زخم ِ عمیقی که در تار و پود ِ روحم نشسته

زندگی کنم...

دلمردگی این روزهایم را ببخش

دلم میخواست من هم عین ِ همه ِ آدم ها

سرشار باشم از هیجان ِ زندگی...

اما...

شاید هم تو مرا اینگونه میخواستی...

.

.

راستی یک حرفی مانده توی ِ دلم

نمیدانم هنوز هم به این تلخ نوشته ها سر میزنی یا نه...

اگر میخوانی...

 لطفن برای ِ هیچ کاری؛هیچ وقت مرا ب مادرم زهرا قسم نده...

 

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ دوشنبه 93/2/1 ÓÇÚÊ 7:16 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


<      1   2