سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرم الشهدا

تنگ غروب

مینشینم تنگ غروبی ابدی...

همین جا...کنار خودت...همیــــــــــن جا...پیش پیش خودت...

و خیره میمانم به تو...خیـــــــره...

چفیه ی سکوتم خیس از اشک شده است...

شانه های کتاب دعایم از تحمل گناهانم عاجز است سیـــــــد...

خاکریز صبرم به لزره افتاده است...

نگران اشک هایم نباش...من خوبم...فقط کمی تو را کم دارم...

این خواب غلیظ این روزها دارد بیچاره ام میکند...

سایه ی ابرهای چشمانم خیلی سنگین است...اما نمی بارد...

آنوقت مجبور میشوم در ازدحام افکارم هی راه کج کنم...

و هی کوچه پس کوچه های دلم را قدم بزنم...

*******

مضطرنوشت:

**در بازار کربلا آنگاه که هرچه بودت دادی...خریده شده ای...

**تمام خودم را مه گرفته است..ولی تو هنوز میشناسی ام...(جناب بی یار)...

**دلم امن یجیب میخواد...

**شهدا العفــــــــو...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ پنج شنبه 90/9/24 ÓÇÚÊ 12:41 صبح ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


ارباب دریاب...

خورشید نگاهم خسته است...آسمان پایین آمده است...تا نزدیکی لمس..

من در ابتدای یک رویا ایستاده ام...

باید در همسایگی خدا به زیارت نیمه ی دیگر خویش بپردازم...

بگو...بگو...

کدام سجده تو را از زمین نجات داد...؟!کدام رکوع تو را ازخاک بی نیاز کرد...؟

در کدان قنوت آسمان در دست های تو نشست...؟

در کدام تشهد سنگی هبوط را از دوش خود برداشتی...؟

در کدام تکبیر این رویای رحمانی به تو نازل شد...؟

بغض کالی راه گلویم را بسته...هم میشود گریه کنم...هم نمیشود...

ارباااااااب دریاااااااب...

*********

بغض نوشت:

**هر که از خود گریخت به کربلا رسید و هر که  از کربلا گریخت به خود نرسید...

**من به کربلا رسیدم ...ولی هنوز تا کربلا فاصله بسیار است...

**اندوهگین اشک مباش...کربلا هماه بی آبی است...

**شهدا العفـــــو...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 90/9/18 ÓÇÚÊ 7:36 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


غروب بین الحرمین

غروب شده است...دوباره دلم هوای تو را میکند...

دست خیالم را میگیرم و می آیم پیشت...گریه ام میگیرد...

نمیدانم چرا تو هستی... اما مثل همیشه من نیستم...ارباب خوبم...

آبروی اندکم را اگر توان ضمانتی باشد و چشمان بی رقم را ذوق باریدنی...

همه اش را نذر آرامش این دل مسموم میکنم...

شاید از بیماری برخیزد و دوباره نام معطر تو را در خویش زمزمه کند...

غروب های بین الحرمین شفا بخش است...

پلک نمیزنم...دوست ندارم دوباره غروب عاشقی هایم تمام شود...

انگار همین دیروز بود که تذکره ی کربلا را به من دادند...

دنبال عصای توکل میگردم تا دوباره مرا تا انتهای این غروب عاشقانه ببرد...

آن سو کسی هست که نفس های بریده ام را به هم بدوزد...

سوی دیگر کسی هست که رحمت الهی را خیرات میکند...

به این سو و آن سو میروم...

غرفه های شفاعت  در حرم ارباب...و رواق های اجابت در حرم ساقی...

عاشورا را نفس میکشم...عاشقی را مزمزمه میکنم...

حقیقت و خیال در ذهن شلوغ من جیغ میکشند...

دلم قدم زدن در آن غروب حزن انگیز را میخواهد...

ردّ پاهای گمشده ام را دنبال میکنم...انگار همین دیروز اینجا قدم میزدم...در بین الحرمین...

دلم تنگه غروب کربلاته اربااااااب...

*****مضطرنوشت:

**آن روز که غرق کربلا شوی دیگر هیچ نخواهی بود...جزء آب ...جزء عشق...جزء کربلا...

**نگران رفتن مباش...رفتنی در کار نیست...کربلا را برای بازگشت آفریده اند...

**اگر بارانی شد هوای دلتان نبض دلتنگی های ما رو تو این ایام دعا کنید...

**شهدا العفــــــــو...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ دوشنبه 90/9/14 ÓÇÚÊ 1:14 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


لحظه های هیئت

دوباره کلمات در ذهنم این پا و آن پا میکنند...

نمیدانم این چه حس غریبیست که ناخودآگاه می آید...و تمام روحم را به حلاجی می گیرد...

کلمات در ذهنم به هروله نشسته اند...ابرهای خاطراتم بیرون از ذهنم قدم میزنند...

هر سال هیئت های ارباب برایم همینطور است...آسمان دلم بی طاقت میشود...

صدای دستهایی که به سینه میخورند دیوانه ام میکند...

در این لحظه های هیئت من همینطور در رفت و آمدم...

از کنگره های آسمان هفتم...تا پس کوچه های تاریک دلم...

"ارباب"...هنوز هم دلتنگم...مدت هاست...

باز هم  ذهنم در ازدحام کلمات نگفته گیج می خورد...

در این بی کرانه ی مطلق در هر نفس سینه زن هایت عطر قرار و بی قراری در ذهنم میپیچد...

نمیدانم در کجای خویش ایستاده ام که اینچنین بی قرار شده ام...

نگاهم در آخرین لحظات هیئت زلال تر از همیشه منتظر ایستاده است...

منتظــــــــرم..."ارباب"...

*****

بغض نوشت:ای خدای آب ما را چنان تشنه بخواه که هیچ آبی جزء عطش کربلا سیرابمان نکند...

**محرم که میشود... دلم هوای لباس مشکی هایم را که میکند...بغضم میگیرد...

**من هنوز هذیان میگویم...

**شهدا العفــــــو...

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 90/9/11 ÓÇÚÊ 12:16 صبح ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


به بهانه ی تو...

امشب حتی قلمم هم با من نیست...می آید و نمی آید...

پلک هایم دست به دست هم داده اند ...اشک هایم بی هوایم میکند...

چه میشود کرد؟!

 وقتی اینطور بی هوا به خوابم می آیی..دست و پایم را گم میکنم...

یک نفر نیست بیاید و این سکوت ضخیم را پس بزند...؟!

حسرت تو را میخورم...همین...

******

مضطرنوشت:**تمام عشق من و عشق تمام من کربلاست...

**کربلا اگر میروی دیدنت جای خود؛شنیدنت را فراموش نکن...

که شنیدنی ست آنچه میبینی و دیدنسیت آنچه میبینی...

**چه زود...چه دیر...به وقتش خواهد رسید...خود را میازار...

**مخاطب این پست خاص است...

**شهدا العفـــــــــو...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ چهارشنبه 90/9/2 ÓÇÚÊ 7:18 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر