سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرم الشهدا

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم...

آدم ِ عزادار بعد از مدتی آرام میشود

نه اینکه اشکش تمام شده باشد،نه

فقط منتظر است تا یک نفری را که خیلی دوست دارد ببیند

در چشمش زل بزند

و بزند زیر ِ گریه

انگار داغ ِ دلش تازه شده باشد

من ِ عزادار هم منتظرم

درست است که بعد از مدتی اشک ریختن

ساکت شده ام

ولی ثانیه ها را میشمارم برای ِ رسیدن ِ محرم

تا یک چشم ِ امین پیدا کنم

برای ِ شرح ِ این غصه ها

تا سینی ِ چائی را بگیرم دستم

و در هیئت تعارف کنم به گریه کنان

در چشم هایشان نگاه کنم

و مدام اشک بریزم

و اشک بریزم

و اشک...

.

.

از تو چیز ِ زیادی نمی خواهم

فقط بگذار نوکرت بمانم این محرم هم

.

.

اللهم ارزقنا کربلا...

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 93/7/25 ÓÇÚÊ 3:44 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


یک شب ِ معمولی..یک من ِ غیر ِ عادی

یک شب ِ معمولی ِ پائیزی ست

من لیوان ِ شیرم را سر کشیده ام

درها را قفل کرده ام

پنجره ها را بسته ام

چراغ ها را خاموش کرده ام

میخواهم دراز بکشم

و صلواتهای ِ آخر ِ شبم را بفرستم

تسبیح را دست میگیرم

و شروع میکنم به صلوات فرستادن

"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"

به سقف خیره شده ام و صلوات میفرستم

ذهنم دارد خاطرات ِ خوب را مرور میکند

صلوات میفرستم و به یاد می آورم

شب هائی که برای ِ پاس ِ شب بیدار بودم

همان شبهائی که تا خود ِ اذان ِ صبح قدم میزدم

کتاب ِ "بی وتن "را میخواندم

و عجیب با ارمیا عجین شده بودم

صلوات میفرستم و دلم تنگ میشود

برای ِ همه ِ آن موقع ها

که حتی کتاب خواندنم هم از روی ِ عشق بود

صلوات میفرستم و

مرور میکنم آن وقت هائی را که مسئول ِ سرویس های بهداشتی بودم

و چندشم نمیشد از تمیز کردن ِ آنجا

بدم نمی آمد از سر و کله زدن با بعضی هائی که با نگاهشان سر به سرم میگذاشتند

خسته نمی شدم از بدو بدو هایی که فرمانده ِ مقر میگفت

از سفره صبحانه و ناهار و شام انداختن هائی که هنوز پهن کردنشان تمام نشده بود و باید زود جمعش میکردم

از چائی های که داغ داغ میریختم و دستم از بخار ِ آب جوش می سوخت و برایم درد نداشت

ناراحت نمی شدم از فوگازهائی که چادر ِ کَن کَن ِ  گرانم را می سوزاند

اذیت نمی شدم از اینکه هنگام ِ رزم ِ شب هرلحظه باید تذکر میدادم و مراقب می بودم تا زائران  از ستون خارج نشوند

هم با چراغ قوه جلوی ِ پایشان را روشن میکردم تا زمین نخورند

هم با دوربین ِ عکاسی عکس میگرفتم هم پوشیه ام را محکم میکردم

صلوات میفرستم و به این فکر میکنم که من ِ این روزها چقدر عوض شده است

این روزها وقتی در شلوغی ِ خیابان آدم ها سد ِ مسیر میکنند ناراحت میشوم

این روزها نمی توانم لبخند ِ همیشگی بر لب داشته باشم

این روزها نماز هایم را به جماعت نمی خوانم

این روزها دائم الوضو نیستم

این روزها مدام الذکر نیستم

این روزها به طرز ِ شدیدی عوض شده ام

انگار من ِ این روزها را اصلا نمی شناسم

صلوات میفرستم و با دستم اشک ِ چشمم را پاک میکنم

و باز هم به خواب ِ غفلت می روم

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ پنج شنبه 93/7/17 ÓÇÚÊ 1:4 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


دخیل بسته ام به بانوی ِ کرامت

از اینجائی که من نشسته ام تا ضریح کمتر از یک متر فاصله است

دل ِ خسته ام را..جسم ِ ناتوانم را... به دیوارهای ِ ضریح تکیه داده ام

دارم به ضریح نگاه میکنم و

به اندازه ِ یک دور تسبیح بغض میکنم تمام ِ بیست و چندسال ِ پرگناه ِ عمرم را

با خودم می گویم ضریحت از اینجا چقدر بخشنده ترین است

و من چقدر پرگناه ترینم بانو

نشسته ام درست همانجائی که زائرانت قدم میگذارند و سراسیمه خود را به آغوش ِ ضریح می رسانند

زائرهایی که یکی یکی نزدیک میشوند

ادب میکنند

به سجده میروند

اشک می ریزند

سلام می دهند

نگاهت میکنند

و انگار چیزی در من است که با همه زائرانت احساس ِ قرابت  ِ خاصی دارم

انگار همه من هستند و من همه

انگار از دل ِ من با تو حرف میزنند و از تو میخواهند تمام ِ خواسته های ِ من را

و

من ِ کمترین

من ِ کوچکترین

به اندازه یک زیارت نامه یاد میکنم دلهای ِ ملتمسین ِ دعا را

و با خودم می گویم ضریحت از اینجا چقدر بخشنده ترین است

و من چقدر دلشکسته ترینم بانو

بغض هایم همه اشک میشوندو اشک و اشک...

دستانم را به ضریحت متبرک میکنم

سرم را روی ِ ضریح میگذارم

و با خودم میگویم ضریحتان از اینجا چقدر آرام بخش ترین است

و من چقدر آرام ترینم بانو


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ چهارشنبه 93/7/16 ÓÇÚÊ 12:56 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


حسرت ِ بخشیده شدن

استاد داره مرتب حرف میزنه و

از سیستم ِ داغون ِ آموزشی تو ایران گلایه میکنه

 و مدام به پُست دکترایی که از برن ِ سوئیس گرفته افتخار میکنه

و من تند تند دارم به ساعت نگاه میکنم که کی قراره کلاس تموم بشه

نه اینکه از استاد و حرفاش خسته شده باشم

فقط دلم میخواد امروز زود کلاسم تموم بشه

 تو دلم غر میزنم اگه این کلاس ِ لعنتی امروز برگزار نمیشد

و بعدم خودمو دعوا میکنم که

آهای  کلاس و درس مقدسه

نباید این واژه رو به کار ببری

و بعدشم سریع واژه ها رو تو ذهنم اصلاح میکنم

و دوباره تو دلم غر میزنم که اگه این کلاس ِ طولانی امروز برگزار نمیشد همه چی حل بود

تو همین فکرا بودم که بعد از سه ساعت و نیم

کلاس  تموم شد و من  خودمو به سرعت رسوندم کنار ِ آسانسور

نگااهی به جمعیت ِ کنار آسانسور انداختم

حوصله شلوغی رو نداشتم

پله ها رو دو تا یکی اومدم پائین

نیم ساعت دیگه نوبت ِ چشم پزشک داشتم و اگه خودمو زود میرسوندم و کارم تموم میشد

همه چی حل بود

با هزار مکافات خودمو رسوندم اون سر ِ شهر و مطب ِ چشم پزشک

خانوم دکتر یه نگاهی بهم انداخت و گفت تو این مدت زمان ِ کم خیلی شماره چشمت بالا رفته

و اگه همینجوری پیش بره...

نمیذارم حرفشو ادامه بده

تشکر میکنم و دفترچه رو بر میدارمو سریع خودمو میرسونم بیرون ِ مطب

نمیدونم خیابانو را چه جوری گذروندم شاید راه رفتنم تو خیابون شبیه ِ دویدن شده بود 

ولی به هر حال رسیدم دم ِ مترو

طبق ِ معمول مترو شلوغ بود و جائی برا نشستن پیدا نمیشد

گرسنه م بود..نگاه انداختم به ساعت ِ گوشیم

سرم گیج رفت

نمیدونم از گرسنه گی بود یا از کمبود ِ وقتی که داشت همه برنامه ها مو به هم می ریخت

نشستم ..همونجا..روی ِ زمین..برام مهم نبود که کف ِ مترو کثیفه یا چادرم خاکی میشه

فقط دلم میخواس تکیه بدم بدن ِ خسته مو به یه جای ِ محکم..

هر چی با انگشتام حساب میکردم و زمان و فاصله رو میسنجیدم

بازم نمیشد...نمیرسیدم

نگاهم چرخید سمت ِ دختربچه سه چهار ساله ِ بازیگوشی که مادرشو با شیرین زبونیاش میخندوند

دائی ِ پنج شیش ساله شو دائی کوچولو صدا میزد و کلی باهاش بازی میکرد

از خودم پرسیدم یعنی منم یه روز این شکلی بودم؟کوچیک و پاک و معصوم؟

کل ِ مسیر رو با هم بودیم..و من کل ِ مسیر رو نتونسم به شیرین زبونیای ِ ان دخترکوچولو بخندم

کمبود ِ وقت و گرسنگی کلافه م کرده بود

بغضی که از اول ِ مسیر تو گلوم بود با رسیدن به حرم و دیدن ِ مردمی که بعد از خوندن ِ دعا متفرق شده بودن شکست

و اشکام دونه دونه ریخت..

یاد ِ حدیثی افتادم که چند روز پیش خونده بودم:"در هیچ روزی به اندازه روز ِ عرفه خدا بنده هاشو نمیبخشه..."

پاهام توان نداشت

نشستم و گریه کردم و تو دلم غر میردم که نه اون کلاس ِ لعنتی ِ طولانی نه اون وقت ِ از قبل تعیین شده ِ بی موقع ِ چشم پزشک

نه طولانی بودن ِ مسیر و نه شلوغی ِ خیابونا

هیچکدوم دلیل ِ جاموندن ِ من از دعای ِ عرفه نبود

دلیلش فقط این دل ِ نالایق ِ من بود...

.

.

انگار از همه ِ این روزای ِ خوب ِ بخشیده شدن

فقط جا موندن  سهم ِ دل ِ من بود

.

.

یادش  به خیر دعاهای ِ عرفه ای که تو شلمچه بودم

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ شنبه 93/7/12 ÓÇÚÊ 6:25 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


من ِ مُــــــــــــــرده

خیلی وقت است که در من خبری نیست

زبانم ذکر نمی گوید

چشم هایم صفحات مفاتیح را نمی بیند

گوشهایم روضه نمی شنود

حتی قلبم هم  با ذکر ِ ارباب نمیزند

دستانم به ضریح نمی رسد

خیلی وقت است که در من خبری نیست

همه چیز ِ من انگار مرده است

اصلا انگار خودم مرده ام

.

.

و چه غم ِ عمیقیست این غم

.

.

دوباره ترسیده ام انگار

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 93/7/4 ÓÇÚÊ 1:24 صبح ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر