سلام
من خودم را جا گذاشته ام روي دست خاطرات...و نميدانم شب که مي شود مرا کجا حواله مي دهند که بدجور بي تاب غزل هايت مي شوم......دلم ميخواهد روزي پيش خودم کنار خاطراتت...روي دست هاي زندگي لبخند بزنم...........دلم مي خواهد شانه اي از حرف هاي تو بر سرم کشيده شود...دلم مي خواهد آبي از نگاه تو سيرابم کند........دلم تنگ است هنوز.... مي فهمي؟..........
عالي نوشتيد........