پيام
+
اين داستان واقعي است...امروز صبح...:(پدر بود؛مسن بود؛بيمار هم بود..فلوت ميزد,اشک ميريخت؛اشک ميريخت؛فلوت ميزد...نشسته بودم؛زيارت ميخواندم...با فلوتش دلم هوايي شد.هنوز اشک ميريخت؛فلوت ميزد.تاب نياوردم؛رفتم کنارش؛سلام پدر:چيزي شده؟اشک ريخت؛فلوت زد؛اندکي آرامتر که شد گفت:جانبازم؛گمشده دارم؛23 سال است؛باهم اعزام شديم...من و او...من برگشتم...او مفقود شد؛اشک ريخت.هق هقش بلند شد...

پلاكهاي رقصان
90/6/24

خادمة الشهدا
گفت:آمده ام کنار اين شهداي گمنام شايد گمشده ام يکي از همين ها باشد...باز اشک ريخت...فلوت زد..."گلي گم کرده ام ميجويم او را..."نشسته بودم...آتشم زدند...اشک ريختم...آه کشيدم...خدايا مديونشان هستم تا ابد...بلند شد.ميخواست برود.گفتم:پدر حلالم کن دعايم کن...گفت:خدا کند گمشده ام حلالم کند...خدا کند پسرم دعايم کند...خسته ام از نبودنش و نداشتن سراغي از قبرش...
بي سر و سامان
: (
رزگل
:((
*آسمان*
:( خدايا مديونشان هستم تا ابد
اقاشير حفاظ
:((
خادمة الشهدا
:(
خادمة الشهدا
:((
*هور*
:( واي برما!
خادمة الشهدا
:(اشک شده ام و ديگر هيچ...
خادمة الشهدا
...
اقاشير حفاظ
:(
*خون شهدا*
يـــــــــــــــــآ زهرا.............
خادمة الشهدا
ممنون جناب حبيبي:)