پيام
+
گفتم با فرماندتون کار دارم.
گفت الان ساعت يازده است ملاقاتي قبول نمي کنه...رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: کيه؟گفتم: مصطفي منمگفت: بيا تو. سرش را از سجده بلند کرد، چشم هاي سرخ خيس اشک. رنگش پريده بود. نگران شدم. گفتم چي شده مصطفي؟ خبري شده؟ کسي طوريش شده؟
دو زانو نشست. سرش را انداخت پايين. زل زد به مهرش. داته هاي تسبيح را يکي يکي از لاي انگشتاش رد مي کرد...

هلوع♥
90/10/3

خادمة الشهدا
گفت: يازده تا دوازده هر روز را فقط براي خدا گذاشته ام. بر ميگردم کارامو نگاه مي کنم. از خودم مي پرسم کارهايي که کردم براي خدا بود يا براي دل خودم.
خاطره اي از فرمانده شهيد مصطفي رداني پور
خادمة الشهدا
اوهوم:((
خادمة الشهدا
خيره؟
خادمة الشهدا
حاج آقا:(((
خادمة الشهدا
قطعن حق با شماس:((
سين دخت
؟؟ الانه که واقعه ميشه گفت حاج آقا مسئلة؟؟؟؟
*آسمان*
شهدا کجا بودن و ما کجا... :(
خادمة الشهدا
اوهوم:(
خادمة الشهدا
:(
خادمة الشهدا
:(