شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ گفتم با فرماندتون کار دارم. گفت الان ساعت يازده است ملاقاتي قبول نمي کنه...رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: کيه؟گفتم: مصطفي منمگفت: بيا تو. سرش را از سجده بلند کرد، چشم هاي سرخ خيس اشک. رنگش پريده بود. نگران شدم. گفتم چي شده مصطفي؟ خبري شده؟ کسي طوريش شده؟ دو زانو نشست. سرش را انداخت پايين. زل زد به مهرش. داته هاي تسبيح را يکي يکي از لاي انگشتاش رد مي کرد...
گفت: يازده تا دوازده هر روز را فقط براي خدا گذاشته ام. بر ميگردم کارامو نگاه مي کنم. از خودم مي پرسم کارهايي که کردم براي خدا بود يا براي دل خودم. خاطره اي از فرمانده شهيد مصطفي رداني پور
اوهوم:((
خيره؟
حاج آقا:(((
قطعن حق با شماس:((
سين دخت
؟؟ الانه که واقعه ميشه گفت حاج آقا مسئلة؟؟؟؟
*آسمان*
شهدا کجا بودن و ما کجا... :(
اوهوم:(
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله تير ماه
vertical_align_top