پيام
+
يکبارتو يکي از پادگانها بعد از نماز ظهر راه افتادم طرف آسايشگاه.داشتند غذا مي دادند.چند تا بسيجي هم توي صف ايستاده بودند.مابين آنها،يکدفعه چشمم افتاد به او!يک آن خيال کردم اشتباه ديدم.با خود گفتم: شايد من اشتباه شنيدم که فرمانده گردان شده! رفتم جلو.احوالش را که پرسيدم.گفتم:شم چراوايستادي تو صف غذا،آقاي برونسي؟!گفت:مگه فرمانده گردان بابسيجي هاي يگه فرق مي کنه که بايد غذا بيرون صف غذا بگيره؟!

خاطرات دکتر بالتازار
90/10/16

خادمة الشهدا
...
خادمة الشهدا
ممنون دکتر سخني...:)
:::پوريا:::
کتاب خاکهاي نرم کوشک... داستان زندگي اين شهيد را حتماً بخوانيد
خادمة الشهدا
بله جناب پوريا کتاب محشريه