پيام
+
عمري گذشت و يوسف ما پيرهن نداشت/آري که پيرهن نه و حتي کفن نداشت/عمري گذشت و خنده به لب هاي مادرم/خشکيده بود و ميل به دريا شدن نداشت/عمري هميشه قصه ي نقاشي سعيد/مردي که دست در بدن و سر به تن نداشت/حالا رسيد بعد هزاران هزار روز/يک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت/مادر که گفت:شکل تو دارد پدر، ولي/وقتي که ديدمش، پدرم شکل من نداشت/فهميدم از نبودن اندوه جمجمه/بابا هواي سر به بدن داشتن نداشت...

عدالتجويان نسل بيدار
90/12/11

خادمة الشهدا
با اين چنين رسيدن و آن هم بدون سر/
حرفي براي مادرم از خويشتن نداشت/
آن شب چقدر مادرم از غصه گريه کرد/
بي چاه بود، چاره به جز سوختن نداشت...
سائلان الحسين
انجا
خادمة الشهدا
همين جا...