سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرم الشهدا

خاطرات ِ‏معطر...

یه روزائی ام مث امروز صبحه...

اصلا نمیدونی کجای ِ دنیایی...

هر گوشه ی ِ مغزتو یه جا، جا گذاشتی انگار...

تو گذشته..

تو حال...

تو  نبودن هاش..

تو دلتنگی هات...

تو دلهره ِ ...

بگذریم...

باهم قرار گذاشتیم که من صبر کنم و تو.......

نمیدونم چرا حس میکنم طاقت ِ صبور بودنم ته کشیده...

نکنه قراره.....

.

.

.

چای با عطر ِ گل ِ محمدی بدجور منو یاد ِ خاطرات ِ مشهدمون انداخته...

یاد ِ اون روزی که عهد کردیم که من صبور باشم و تو ...

ولی...

کاش برگردی...

اصلا

کاش دوباره طعم ِ زیارت ِ دونفره را بچشم..

کاش..


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ جمعه 95/1/20 ÓÇÚÊ 4:54 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


تسبیح ِ سفید ِ ظریف

به تسبیح ِ سفید ِ ظریفی که در دستانم معطل مانده خیره شدم...

این تسبیح ، یادگاری ِ خودش بود..

برای ِ ذکر گفتن همیشه تسبیح را در دستم میگرفتمم

اما این بار...

لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شود...

آهسته سرم را بالا گرفتم و به دیوار ِ کثیف ِ نمازخانه زل زدم..

مُهر ها، با عجله روی ِ هم ریخته شده بودند و رحل های قرآن هم نامنظم کنار دیوار قرار گرفته بودند

به غیر از من کسی آنجا نبود...

خوب به اطراف نگاه کردم

انگار...اینجا همه چیز ، منتظر بودند...

دستم را روی ِ موکت ِ سبز ِ نمازخانه کشیدم

زیر ِ لب آهسته زمزمه کردم:

" خدایا به بزرگی ات قسمت میدهم..."

نمیدانستم خدا را برای ِ چه قسم می دهم..

چه می خواستم؟

به سجده رفتم..

پیشانی ام را روی ِ مُهر ِ کوچک و شکسته ای که مقابلم بود، گذاشتم...

هیچ حرفی نداشتم...

مات ِ مات بودم...

انگار مغزم فرمان نمی داد...

بدون ِ هیچ خواهشی از خدا، سر از سجده برداشتم...

دلم لرزید...

نگران و سراسیمه از جا برخواستم...

تسبیح ِ سفید ِ ظریفم را دور ِ دستم پیچاندم...

با علجه به سمت ِ اتاقش رفتم..

از شیشه زل زدم به داخل ِ اتاق

چشمانم انگار همه چیز را از پشت مَه می دید..

همه چیز تیره و تار بود

جز

پیکر ِ عزیزترینم که روی ِ تخت دراز کشیده بود...

نگاهش کردم

از شدت درد صورتش به هم پیچیده بود...

و ماسک اکسیژن مثل ِ یک یار ِ جدائی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود...

.

.

.

همینطور نگاهش میکردم

ناگهان یادم آمد که خدا را برای ِ چه به بزرگی اش قسم  میدادم...

اشک هایم جاری شد...

تسبیح ِ سفید ِ ظریفم را محکم در دستانم گرفتم

 و گفتم:

" خدایـــــــــــــــــا  به بزرگی ات قسمت میدهم

راحتش کن...من از نبودنش بی پناه می شوم ولی از درد کشیدنش، هر لحظه میمیرم و زنده میشوم..."

.

.

.

همین...

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ چهارشنبه 94/11/7 ÓÇÚÊ 2:0 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


طلبه ِ من...

من فکر میکنم

آدم های ِ خوب

آدم های ِ خیلی خوب

آدم های ِ خیلی خیلی خوب...

وقتی دلتنگ می شوند

با خدا حرف می زنند...

.

.

.

طلبگی یعنی حس ِ خوب ِ هم کلام شدن با خدا..

.

.

برای ِ دل ِ مهربانت

که بعد از تحصیلات ِ دانشگاهی

طعم ِ شیرین ِ طلبگی را به زندگی ام آورد...

.

.

 

- میخنده..میگه: انقد گفتی طلبه، طلبه ....هنوز مدرک ِ ارشدم، مُــــهرش خشک نشده... طلبه شدم:)

- میخندم..میگم: تازگیا هوس ِ شهید شدنت زده به سرم... انشالله بعد ِ از لباس ِ طلبگی، لباس شهادت بپوشی...

 

 

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ چهارشنبه 94/8/27 ÓÇÚÊ 3:46 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


حس ِ تلخ...

حس ِ مبهمی نیست...

غصه همین بارانیست که از چشم هایم روان است...

همین قدم های ِ لرزانیست که در کنار ِ شما بر میدارم

غصه همین آهیست که از جانم بلند میشود...

خوب است که در میان ِ شما نفس میکشم 

و گرنه...

از بزرگی ِ این غم نمیدانم چه بر سر ِ قلبم می آمد...

خوب است که شما هستید و من غم ِ بزرگم را با شما تقسیم میکنم...

خوب است که ...

.

.

.

بهشت ِ  زهرا و نفس کشیدن میان ِ قبور مطهر ِ شهدای ِ گمنام

کمی آرامم کرد

غصه ِ بزرگیست

جا دارد که دق کنیم از فاجعه...

از فاجعه ای که در حریم ِ امن ِ الهی برای ِ ضیوف الرحمان اتفاق افتاد...

جا دارد که بگویم: " اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک..."

.

.

راستی حاجی ِ مظلوم دل نگران نباش

به رسم ِمظلومیت دیرینه مان صبر میکنیم...

صبر میکنیم تا ظهور کند منتقم ِ مظلومیت شیعه...


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ چهارشنبه 94/7/8 ÓÇÚÊ 3:53 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


بازنویسی ِ زندگی...

لباس های شسته را با وسواس ِ خاصی پهن می کنم...

خانه ِ پنجاه متری ِ نقلی  را جارو میزنم...

دستمال به دست، تمام   ِ تابلو ها را گردگیری میکنم...

ظرف های خشک شده را در کابینت میگذارم...

شام را آماده میکنم...

عود ِ گل ِ سرخ را روشن میکنم...

دمنوش ِ سیب را دم میگذارم...

با آب پاش گل های ِ گلدان ِ تراس را آب می دهم...

هوای ِ ملایم ِ نزدیک ِ پائیز را نفس می کشم...

.

.

یک روز می رسد که دیگر جایی نیست تا از خودت  به آنجا فرار کنی...

باید کنار ِ یکی از همین دیوارها اتراق کنی

چمدان ِ  مشوّش و درهم ِ افکارت را  قفل بزنی...

به مبل ِ راحتی لَم بدهی

بوی ِ عود ِ گل ِ سرخ و دمنوش سیب سر ِ ذوقت بیاورد...

در هوای ِ ملایم ِ نزدیک ِ پائیز نفس ِ عمیقی بکشی و 

زندگی را تاب بیاوری...

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ چهارشنبه 94/6/18 ÓÇÚÊ 6:53 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر


   1   2      >