در این قسمت ِ حرم تنها که مینشینم
ناخواسته و بی دلیل بغض می کنم...
چیزی شبیه ِ یک شوک ِ عمیق
فرو می روم در سکوتی محض
سکوتی که با هیاهوی ِ این شلوغی ها غریبه است
به خاطرات فکر میکنم
به خودم
به ...
انگار بدجور دلتنگ ِ نبودنم...
زائرها از کنارم رد می شوند ولی...
زل زده ام به زمین...
.
.
دستم را ستون میکنم
از زمین بلند می شوم و راه می افتم سمت ِ ضریح
نگاهم که به ضریح می افتد
همه چیز عوض می شود
بغضم میترکد
سکوتم میشکند
و بلند بلند گریه میکنم
خوب است که تاریکی صبح باعث شده تا اطراف ضریح خلوت باشه
رو به روی ِ ضریح یک دل ِ سیر شکایتت را می کنم
.
.
.
چه حرف ها که در گلویم مانده است
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید...
ساده باش..
صاف و ساده...
اصلا هم برایت مهم نباشد که دیگران تو را به خاطر ساده بودنت مسخره کنند...
ساده که باشی همه چیز خوب می شود
حال و هوایت..دلت...هوای شهرت...آدم های اطرافت...دنیایت...
یک آدم ِ ساده که باشی...
آن وقت برایت فرقی نمی کند که آدم های تجمل گرا چه نگاهی به تو دارند...
در مجلس ها خودت را در میان ِ هزار و یک جور رنگ و لعاب گم نمیکنی...
لباس هایت مارک دار نیست...
ست ِ کیف و کفش ِ چرم ِ گران قیمت نداری
در میان ِ نگاه های پر از تمسخر بقیه هیچ حسی نداری...
همیشه یک شکلات در جیبت داری
همیشه لبخند به لب داری
کلاس و پرستیژ نداری و با همه بگو بخند داری
ساده که باشی بوی ِ ناب ِ آدمیت می دهی...
بوی ِ ناب ِ زندگی...