عاقبت به خیر...
به پشت ِ سرم نگاه میکنم
و تنها چیزی که میبینم عمر ِ بر باد رفته است...
به رو به رو که نگاه میکنم
آینده ای است پر از روزهای نیامده
پر از حادثه های اتفاق نیفتاده
و این منم...
کنهسالی جوان که در میانه ِ راه ایستاده ام
گاهی خسته و نا امید...
گاهی شاداب و امیدوار...
همان خوف و رجا که میگویند...
بیم دارم از گذشته ِ پر از گناه...
و امید دارم به آینده...
آینده ای که با شوق منتظرش هستم
و دلخوشم به دعای مادر
که مدام برای ِ عاقبت به خیری ام دعا میکند...