استاد داره مرتب حرف میزنه و
از سیستم ِ داغون ِ آموزشی تو ایران گلایه میکنه
و مدام به پُست دکترایی که از برن ِ سوئیس گرفته افتخار میکنه
و من تند تند دارم به ساعت نگاه میکنم که کی قراره کلاس تموم بشه
نه اینکه از استاد و حرفاش خسته شده باشم
فقط دلم میخواد امروز زود کلاسم تموم بشه
تو دلم غر میزنم اگه این کلاس ِ لعنتی امروز برگزار نمیشد
و بعدم خودمو دعوا میکنم که
آهای کلاس و درس مقدسه
نباید این واژه رو به کار ببری
و بعدشم سریع واژه ها رو تو ذهنم اصلاح میکنم
و دوباره تو دلم غر میزنم که اگه این کلاس ِ طولانی امروز برگزار نمیشد همه چی حل بود
تو همین فکرا بودم که بعد از سه ساعت و نیم
کلاس تموم شد و من خودمو به سرعت رسوندم کنار ِ آسانسور
نگااهی به جمعیت ِ کنار آسانسور انداختم
حوصله شلوغی رو نداشتم
پله ها رو دو تا یکی اومدم پائین
نیم ساعت دیگه نوبت ِ چشم پزشک داشتم و اگه خودمو زود میرسوندم و کارم تموم میشد
همه چی حل بود
با هزار مکافات خودمو رسوندم اون سر ِ شهر و مطب ِ چشم پزشک
خانوم دکتر یه نگاهی بهم انداخت و گفت تو این مدت زمان ِ کم خیلی شماره چشمت بالا رفته
و اگه همینجوری پیش بره...
نمیذارم حرفشو ادامه بده
تشکر میکنم و دفترچه رو بر میدارمو سریع خودمو میرسونم بیرون ِ مطب
نمیدونم خیابانو را چه جوری گذروندم شاید راه رفتنم تو خیابون شبیه ِ دویدن شده بود
ولی به هر حال رسیدم دم ِ مترو
طبق ِ معمول مترو شلوغ بود و جائی برا نشستن پیدا نمیشد
گرسنه م بود..نگاه انداختم به ساعت ِ گوشیم
سرم گیج رفت
نمیدونم از گرسنه گی بود یا از کمبود ِ وقتی که داشت همه برنامه ها مو به هم می ریخت
نشستم ..همونجا..روی ِ زمین..برام مهم نبود که کف ِ مترو کثیفه یا چادرم خاکی میشه
فقط دلم میخواس تکیه بدم بدن ِ خسته مو به یه جای ِ محکم..
هر چی با انگشتام حساب میکردم و زمان و فاصله رو میسنجیدم
بازم نمیشد...نمیرسیدم
نگاهم چرخید سمت ِ دختربچه سه چهار ساله ِ بازیگوشی که مادرشو با شیرین زبونیاش میخندوند
دائی ِ پنج شیش ساله شو دائی کوچولو صدا میزد و کلی باهاش بازی میکرد
از خودم پرسیدم یعنی منم یه روز این شکلی بودم؟کوچیک و پاک و معصوم؟
کل ِ مسیر رو با هم بودیم..و من کل ِ مسیر رو نتونسم به شیرین زبونیای ِ ان دخترکوچولو بخندم
کمبود ِ وقت و گرسنگی کلافه م کرده بود
بغضی که از اول ِ مسیر تو گلوم بود با رسیدن به حرم و دیدن ِ مردمی که بعد از خوندن ِ دعا متفرق شده بودن شکست
و اشکام دونه دونه ریخت..
یاد ِ حدیثی افتادم که چند روز پیش خونده بودم:"در هیچ روزی به اندازه روز ِ عرفه خدا بنده هاشو نمیبخشه..."
پاهام توان نداشت
نشستم و گریه کردم و تو دلم غر میردم که نه اون کلاس ِ لعنتی ِ طولانی نه اون وقت ِ از قبل تعیین شده ِ بی موقع ِ چشم پزشک
نه طولانی بودن ِ مسیر و نه شلوغی ِ خیابونا
هیچکدوم دلیل ِ جاموندن ِ من از دعای ِ عرفه نبود
دلیلش فقط این دل ِ نالایق ِ من بود...
.
.
انگار از همه ِ این روزای ِ خوب ِ بخشیده شدن
فقط جا موندن سهم ِ دل ِ من بود
.
.
یادش به خیر دعاهای ِ عرفه ای که تو شلمچه بودم