حالم خوب است...
آرام ِ جانم...
راستش را بخواهی حس این روزهای ِ من از دیدنت در صحن و سرای ِ حضرت
و بودنت در جوارش...
درست مثل وقتهاییست که
اسیرِ یک کابوس تلخ و دردناک شده باشی
و از درد به خودت بپیچی
و برای بیدار شدن دست و پا بزنی..
درست مثل ِ آن لحظه های ِ کشنده..
و آن وقت یک دست مهربان بنشیند رو شانه ات؛
آرام از خواب بیدارت کند
و کاسه چشمهایت را
لبریز کند
از حضورِ لبخندش
و تو را محکم، در آغوش بگیرد...
درست همان حس را دارم وقتی می بینمت که کنار ِ صحن ایستاده ای..
و عرض ِ ادب میکنی به حضرت ِ معصومه...
دیدن ِ اشک هایت و شکر گفتن هایت...
همان حس را به من میدهد...
انگار از یک خواب ِ تلخ بیدار شده باشم..
و تو را یافته باشم..آن هم برای ِ نوکری ِ حضرت..
انگار حضرت ِ معصومه هر دویمان را در آغوش ِ لطف ِ خودش گرفته است..
هزار بار شکر میگویمت خدا...
بابت ِ لطف ِ بی حدّت...
ما کجا و حضرت معصومه کجا...
.
.
حالم خوب است
باورت می شود؟!