بانوی ِ ناتمام
یادت هست من خیلی وقتها سرم را روی ِ شانه ِ کلماتت میگذاشتم و
تا خود ِ صبح اشک می ریختم
تو فکر میکنی کسی باورش بشود
من و تو...
همین مائی ک میان ِ کلمات گره خورده ایم
روزی اینچنین...
این روزها با اینکه روی ِ خرابه های ِ دلم ایستاده ام
اما از همیشه آرام ترم
و باید در این آرامشی که نمی دانم از کجا آمده
با این زخم ِ عمیقی که در تار و پود ِ روحم نشسته
زندگی کنم...
دلمردگی این روزهایم را ببخش
دلم میخواست من هم عین ِ همه ِ آدم ها
سرشار باشم از هیجان ِ زندگی...
اما...
شاید هم تو مرا اینگونه میخواستی...
.
.
راستی یک حرفی مانده توی ِ دلم
نمیدانم هنوز هم به این تلخ نوشته ها سر میزنی یا نه...
اگر میخوانی...
لطفن برای ِ هیچ کاری؛هیچ وقت مرا ب مادرم زهرا قسم نده...