خونه ی ِ دو طبقه
دلم میخواد یه خونه دوطبقه داشته باشم
یکی از طبقه ها خودم زندگی کنم؛یکیشم پدر مادرم
بعد من هر روز صبح با امید ِ اینکه یه دنیا لبخند رو چهره شون نقش ببنده برم بهشون سر بزنم...
مث همیشه با کلی شور و هیجان برم پیششون و خونه رو پر کنم از سروصدا..سرو صدا ک نه!همون هیاهوی ِ دوران ِ بچه گیم
هیاهوئی که...
یواشکی بابامو نگاه کنم که داره کتاب ِ حدیثا رو ورق میزنه و بعضیاشو بلندبلند برا مامانم میخونه
مامانمم لم داده به پشتی ِ ترمه ِ کنار ِ اتاق و با تسبیحش ذکر میگه...
یه نگاهی به من بندازه و بگه خوش اومدی..دخترم اگه زحمتت نیس سه تا چائی بریز با هم بخوریم
و من خودمو برا مامانم لوس کنمو و بگم:ئح!مامان..من چائی نمیخورم..نسکافه لطفن...مادرم لبخند بزنه و بگه ؛ من نمیدونم این نسکافه چیه ولی اگه تو خونه هس درست کن بخور
من و بابات دلمون چائی ِ دخترپز میخواد..با عطر ِ گل ِ محمدی...و بعدش لبخند بزنه و صلوات بفرسته
منم یه چَشم ِ بلند بگمو برم دنبال ِ چائی ریختن..
یهو نگام بیفته کنار ِ سماور و داروهای ِ مامانم...
دلنگران بشم و دوباره مث همیشه یه دنیا غم بشینه رو صورتمو با خودم بگم کاش من به جای ِ تو مریض میشدمو درد میکشیدم مامان
چائی رو بریزم...بیام بشینم کنار ِ مامان..بابا رو هم صدا کنم..
بابا؛بابا ...بیا دخترخانومت چائی ریخته..بابام کتابشو ببنده و بیاد...یه نگاهی به قد و بالای ِ بابام بندازم و و دلم بغض کنم که چقد چهره بابام تکیده شده بعد از داداشم
اشک بشینه تو چشامو..و خودمو به زور بزنم به خنده
و به خودم نهیب بزنم که آهااااااااای ناشکری نکن
همین که سایه شون بالا سرته بزرگترین نعمته
نگاه بندازم به بابام و چائی تعارف کنم
بابام با شوق حرف بزنه و مادرم زیر چشمی نیگام کنه و ته ِ دلش قند آب بشه که به آرزوش رسیده
که با دخترش همسایه شده و دخترش هر روز بهش سر میزنه
.
.
من دلم میخواد یه خونه دو طبقه داشته باشم با مادر پدرم همسایه بشم و
مادرم به تنها آرزوش که همسایه بودن ِ با منه برسه...
.
.
خدایا یعنی میشه؟