فقد هَرَبتُ اِلَیک...پناهم میدهی؟!
ادامه دارد
این دلانه ها
این دلتنگی ها
این دردواره ها
این روزها هیچ چیز نمیخواهم
جز اینکه یک شب در حریم ِ امن ِ حرمت
در صحن ِ انقلاب
نگاهم را قفل کنم بر روی ِ پنجره فولاد و گنبدت
دیدگانم پشت ِ هاله ای از اشک تار شود
و تند تند پلک بزنم تا از دست ندهم زیباترین تصویر را
و آنقدر با عشق نگاهت کنم
تا این بغض های ِ فروخورده ام
همه اش بشود اشک
همه اش بشود اشک
همه اش بشود شرم...
ش ر م...
.
.
و دست در دست ِ باران
زیر ِ نور ِ عشقت
تا حوالی ِ کرب و بلا بروم...
.
.
دوباره تنگ شد این دل ولی برای خودم
برای گریه های یکریز و های های خودم