دخیل بسته ام به بانوی ِ کرامت
از اینجائی که من نشسته ام تا ضریح کمتر از یک متر فاصله است
دل ِ خسته ام را..جسم ِ ناتوانم را... به دیوارهای ِ ضریح تکیه داده ام
دارم به ضریح نگاه میکنم و
به اندازه ِ یک دور تسبیح بغض میکنم تمام ِ بیست و چندسال ِ پرگناه ِ عمرم را
با خودم می گویم ضریحت از اینجا چقدر بخشنده ترین است
و من چقدر پرگناه ترینم بانو
نشسته ام درست همانجائی که زائرانت قدم میگذارند و سراسیمه خود را به آغوش ِ ضریح می رسانند
زائرهایی که یکی یکی نزدیک میشوند
ادب میکنند
به سجده میروند
اشک می ریزند
سلام می دهند
نگاهت میکنند
و انگار چیزی در من است که با همه زائرانت احساس ِ قرابت ِ خاصی دارم
انگار همه من هستند و من همه
انگار از دل ِ من با تو حرف میزنند و از تو میخواهند تمام ِ خواسته های ِ من را
و
من ِ کمترین
من ِ کوچکترین
به اندازه یک زیارت نامه یاد میکنم دلهای ِ ملتمسین ِ دعا را
و با خودم می گویم ضریحت از اینجا چقدر بخشنده ترین است
و من چقدر دلشکسته ترینم بانو
بغض هایم همه اشک میشوندو اشک و اشک...
دستانم را به ضریحت متبرک میکنم
سرم را روی ِ ضریح میگذارم
و با خودم میگویم ضریحتان از اینجا چقدر آرام بخش ترین است
و من چقدر آرام ترینم بانو