حرم الشهدا

یک شب ِ معمولی..یک من ِ غیر ِ عادی

یک شب ِ معمولی ِ پائیزی ست

من لیوان ِ شیرم را سر کشیده ام

درها را قفل کرده ام

پنجره ها را بسته ام

چراغ ها را خاموش کرده ام

میخواهم دراز بکشم

و صلواتهای ِ آخر ِ شبم را بفرستم

تسبیح را دست میگیرم

و شروع میکنم به صلوات فرستادن

"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"

به سقف خیره شده ام و صلوات میفرستم

ذهنم دارد خاطرات ِ خوب را مرور میکند

صلوات میفرستم و به یاد می آورم

شب هائی که برای ِ پاس ِ شب بیدار بودم

همان شبهائی که تا خود ِ اذان ِ صبح قدم میزدم

کتاب ِ "بی وتن "را میخواندم

و عجیب با ارمیا عجین شده بودم

صلوات میفرستم و دلم تنگ میشود

برای ِ همه ِ آن موقع ها

که حتی کتاب خواندنم هم از روی ِ عشق بود

صلوات میفرستم و

مرور میکنم آن وقت هائی را که مسئول ِ سرویس های بهداشتی بودم

و چندشم نمیشد از تمیز کردن ِ آنجا

بدم نمی آمد از سر و کله زدن با بعضی هائی که با نگاهشان سر به سرم میگذاشتند

خسته نمی شدم از بدو بدو هایی که فرمانده ِ مقر میگفت

از سفره صبحانه و ناهار و شام انداختن هائی که هنوز پهن کردنشان تمام نشده بود و باید زود جمعش میکردم

از چائی های که داغ داغ میریختم و دستم از بخار ِ آب جوش می سوخت و برایم درد نداشت

ناراحت نمی شدم از فوگازهائی که چادر ِ کَن کَن ِ  گرانم را می سوزاند

اذیت نمی شدم از اینکه هنگام ِ رزم ِ شب هرلحظه باید تذکر میدادم و مراقب می بودم تا زائران  از ستون خارج نشوند

هم با چراغ قوه جلوی ِ پایشان را روشن میکردم تا زمین نخورند

هم با دوربین ِ عکاسی عکس میگرفتم هم پوشیه ام را محکم میکردم

صلوات میفرستم و به این فکر میکنم که من ِ این روزها چقدر عوض شده است

این روزها وقتی در شلوغی ِ خیابان آدم ها سد ِ مسیر میکنند ناراحت میشوم

این روزها نمی توانم لبخند ِ همیشگی بر لب داشته باشم

این روزها نماز هایم را به جماعت نمی خوانم

این روزها دائم الوضو نیستم

این روزها مدام الذکر نیستم

این روزها به طرز ِ شدیدی عوض شده ام

انگار من ِ این روزها را اصلا نمی شناسم

صلوات میفرستم و با دستم اشک ِ چشمم را پاک میکنم

و باز هم به خواب ِ غفلت می روم

 

 


+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ پنج شنبه 93/7/17 ÓÇÚÊ 1:4 عصر ÊæÓØ خادمة الشهدا | نظر