معجزه ِ دعای ِ مادر
نگاه میکنم و با نا امیدی به سمت ِ در می رم
حتی دلم نمیخواد امید ِ از دست داده م رو با خودم بردارم
نسخه رو روی ِ پیشخوان می ذارم و به سمت ِ در می روم
انگار از چشمام بی اراده اشک می چکه و
دلم نمی خواد هیشکی متوجه بشه
انگار یه جورائی حس ِ شرمندگی دارم داغونم میکنه
.
.
نمیدونسم با چ روئی به مادرم جریانو بگم
از هزینه هیجده میلیونی داروهاش بگم
یا از زمان ِ سه ماه ای ک لازم بود تا دارو رو از خارج وارد کنن
.
.
مادرم زنگ زد
قبل از حرف زدن ِ من خودش فهمید
لبخند زد
یه الهی شکر گفت
انگار همین روحیه ش دلمو قرص کرد
.
.
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم به قدم زدن
یاد ِ یکی از شاگردای ِ پدرم افتادم
شنیده بودم آدم خیّر و مومنیه...
.
.
قضیه بیماری ِ مادرم و نسخه شو باش در میون گذاشتم
.
.
الان دو هفته از دیدارمون میگذره
و داروهایی که قرار بود با هجده میلیون پول و طی ِ سه ماه ِ آینده برسه دسم
آماده س ..
.
.
همه ِ اینا منو مطمئن تر میکنه که دعای ِ مادر، همیشه غیر ِ ممکن ها رو ممکن میکنه...
.
.
خدایا شکرت که مادرم هست و منو به تو نزدیک تر میکنه...