از صفر تا بی نهایت
قلم به دست گرفته ام تا از شما پنج نفر بنویسم...
قلمی که روان پیش میرفت این بار در دستانم سنگینی میکند...
یک زمینی میخواهد از شما آسمانی ها بنویسد...
آسمانی هایی که آنقدر اوج گرفته اند که به گرد پایشان هم نرسیدیم...
آنقدر سریع از ما دور شدند که حتی قسمت نشد نامشان یا عکسشان را گرو بگیریم...
و چقدر من از شما فاصله گرفته ام...
البته همی این دوری ها به خاطر اوج گرفتن شما نبود...من هم در زمین فرو رفتم...
تو در دانشگاه عشق درس خواندی...بیست ساله علامه شدی...ره صد ساله را با یک نگاه رفتی...
و من...
بگذار از خودم نگویم...فقط همین قدر بگویم که هر چه شما اوج گرفتید من در مرداب روزمرگی هایم فرو رفتم...
واینگونه من و شما از هم دور شدیم...خیلی دور...
ما با هم همکلاس بودیم...الفبای حب الله را که یادمان دادند همه مان عاشقش بودیم...اما گیر کار اینجا بود که...
"و الذین آمنوا اشد حبا لله"...تا اینجا صفر صفر مساوی...
آخر خودمان که کاری نکردیم او جلوه گری کرد و ما عاشقش شدیم...
تا اینکه پای امتحان ورود به دانشگاه باز شد...
تو امتحانت را خوب دادی...
در جواب سوال:آیا حاضری به خاطر خدا از همه چیزت بگذری؟محکم و با یقین و با صدای بلند جواب دادی:
"بـــــــله"...شاید هم گفتی "صد البته"...
اما من گفتم:"شایـــــــــد"...از همه چیز؟حتی از...از...
و اینگونه بود که من شدم "صفر" و تو شدی "بی نهایت"...
تو "عند ربهم یرزقون" شدی... و من شدم"قبرستان نشین عادات سخیف"...
و خدا خریدار تو شد...همه چیزت را خرید حتی نامت را...
تو که با سرعت نور دور شدی از من...پس چرا خواستی استخوان هایت برگردد پیش من؟؟؟؟
آمدی فلش بزنی به سمت خدا...راستی تو هنوز هم به من امید داری؟؟؟؟
*****
مضطر نوشت:**یا اله العاصین به من بیاموز از تو چه بخواهم...
**هر روایتی را پایانی است و و نقطه ای برای آغاز ...و من پایان یک آغاز شده ام...
**شهدا العــــــــفو...