شکایت
در این قسمت ِ حرم تنها که مینشینم
ناخواسته و بی دلیل بغض می کنم...
چیزی شبیه ِ یک شوک ِ عمیق
فرو می روم در سکوتی محض
سکوتی که با هیاهوی ِ این شلوغی ها غریبه است
به خاطرات فکر میکنم
به خودم
به ...
انگار بدجور دلتنگ ِ نبودنم...
زائرها از کنارم رد می شوند ولی...
زل زده ام به زمین...
.
.
دستم را ستون میکنم
از زمین بلند می شوم و راه می افتم سمت ِ ضریح
نگاهم که به ضریح می افتد
همه چیز عوض می شود
بغضم میترکد
سکوتم میشکند
و بلند بلند گریه میکنم
خوب است که تاریکی صبح باعث شده تا اطراف ضریح خلوت باشه
رو به روی ِ ضریح یک دل ِ سیر شکایتت را می کنم
.
.
.
چه حرف ها که در گلویم مانده است
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید...