تسبیح ِ سفید ِ ظریف
به تسبیح ِ سفید ِ ظریفی که در دستانم معطل مانده خیره شدم...
این تسبیح ، یادگاری ِ خودش بود..
برای ِ ذکر گفتن همیشه تسبیح را در دستم میگرفتمم
اما این بار...
لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شود...
آهسته سرم را بالا گرفتم و به دیوار ِ کثیف ِ نمازخانه زل زدم..
مُهر ها، با عجله روی ِ هم ریخته شده بودند و رحل های قرآن هم نامنظم کنار دیوار قرار گرفته بودند
به غیر از من کسی آنجا نبود...
خوب به اطراف نگاه کردم
انگار...اینجا همه چیز ، منتظر بودند...
دستم را روی ِ موکت ِ سبز ِ نمازخانه کشیدم
زیر ِ لب آهسته زمزمه کردم:
" خدایا به بزرگی ات قسمت میدهم..."
نمیدانستم خدا را برای ِ چه قسم می دهم..
چه می خواستم؟
به سجده رفتم..
پیشانی ام را روی ِ مُهر ِ کوچک و شکسته ای که مقابلم بود، گذاشتم...
هیچ حرفی نداشتم...
مات ِ مات بودم...
انگار مغزم فرمان نمی داد...
بدون ِ هیچ خواهشی از خدا، سر از سجده برداشتم...
دلم لرزید...
نگران و سراسیمه از جا برخواستم...
تسبیح ِ سفید ِ ظریفم را دور ِ دستم پیچاندم...
با علجه به سمت ِ اتاقش رفتم..
از شیشه زل زدم به داخل ِ اتاق
چشمانم انگار همه چیز را از پشت مَه می دید..
همه چیز تیره و تار بود
جز
پیکر ِ عزیزترینم که روی ِ تخت دراز کشیده بود...
نگاهش کردم
از شدت درد صورتش به هم پیچیده بود...
و ماسک اکسیژن مثل ِ یک یار ِ جدائی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود...
.
.
.
همینطور نگاهش میکردم
ناگهان یادم آمد که خدا را برای ِ چه به بزرگی اش قسم میدادم...
اشک هایم جاری شد...
تسبیح ِ سفید ِ ظریفم را محکم در دستانم گرفتم
و گفتم:
" خدایـــــــــــــــــا به بزرگی ات قسمت میدهم
راحتش کن...من از نبودنش بی پناه می شوم ولی از درد کشیدنش، هر لحظه میمیرم و زنده میشوم..."
.
.
.
همین...