وضو با عشق
آرزوهام داره جلو دوربین ذهنم رژه میره...
چقد تند گذشت انگار همین دیروز بود که...
خنده م میگیره...چقد آرزوهام عجیب بودن و خودم خبر نداشتم...
خواب امشبم بدجور داغونم کرده...
راه میفتم که بیام...یادم میاد بهم گفتن حتما با وضو بیا...با وضو بیا...با وضو...
با خودم میگم من که همیشه با وضو میومدم...چی شده پس؟؟؟
من این خطوط رو با وضو دارم مینویسم...ولی انگار بی وضو پا گذاشته ام به حریم عشق...
بگو دریا وضو بسازد ار چشمه ی دل...
نمیدونم چه جوری رسیدم پیشت...سرم درد میکنه...
نمیگم خسته ام...فقط کمی شکسته ام...
سرمو میذارم رو سنگت...واسه مداوا اومدم سید...
تو خودت میدونی چی میکشم این روزها...سخت تر از قبل نگرانش شدم...
آخر م ا د ر ... ... ... ...
سکوتت سنگین شده سید...
خوش به حال شاعری که توی این قحطی باران و مضمون عاشق تو بشود...
نمیدانم این بغض را چگونه با خود ببرم...
دلم تنگ شده برایش...برایت...و برایم...
دوباره یک شاخه گل میگیرم دستم و میام کنار قبرت عزیز خواهر...
میخواهم باز هم کنار تو به آرزو هایم فکر کنم اما...چیزی یادم نمی آید...
راستی با آرزوهایم چه کردی؟دیگر دلم آرزو ندارد عجیب تر شده است حالم...
*****
مضطرنوشت:مثل هر بار که در آینه تنها بودم/محو غم های دل حضرت زهرا بودم...
**بعضی بغض ها رو فقط تو میفهمی...و تو مداوا میکنی همیشه...
**نگران شده ام این روزها...راستی نگرانی هایم هم مثل آرزوهایم فراموشم میشود سید؟!؟!
**همه چیز با آب زنده است...دل من با گریه برای تو مادر...
**شهدا العفــــــــــــو...