بغض...سکوت...
شاید برای اینکه عاشق تو شوم...
باید دلی داشته باشم به وسعت خودت و پاکی وجودت...
دلم را آورده ام پیش خودت...
میخواهم دست دلم را بگیری وبا هم بگوییم یاعلی...
میدانم به سراغت که بیایم باز بغض میکنم و سکوت...
سکوت میکنم و بغض...
سکوتی که میدانم میدانی سرشار از ناگفته هایم است...
ناگفته هایم پر بهاترین داشته هایم است...
بغضم میشکند اما سکوتم نه...
و من از دردی که با من است با هیچکس نگفته ام...
"سیــــــــدجان"...بگو با این دل چه کار میتوانم بکنم...؟!
دلم اندازه ی تمام روزهای عمرم بی تاب است...
تا کی سنگینی این بغض را بر سینه ام تحمل کنم...؟!
و من به پایان راه نمی اندیشم که همین با تو بودن زیباست...
******
مضطرنوشت:**نزدیک تو فقط عشق میبارد بر دلم "سیــــــــد"...
**نمیدانم دستان نیاز من کوتاه شده یا اوج تو زیاد که دستم نمیرسد به اوجت...
**این روزها بی قراری همراه همیشه ی ثانیه هایم شده است...
**شهدا العفـــــــــو...