لحظه های هیئت
دوباره کلمات در ذهنم این پا و آن پا میکنند...
نمیدانم این چه حس غریبیست که ناخودآگاه می آید...و تمام روحم را به حلاجی می گیرد...
کلمات در ذهنم به هروله نشسته اند...ابرهای خاطراتم بیرون از ذهنم قدم میزنند...
هر سال هیئت های ارباب برایم همینطور است...آسمان دلم بی طاقت میشود...
صدای دستهایی که به سینه میخورند دیوانه ام میکند...
در این لحظه های هیئت من همینطور در رفت و آمدم...
از کنگره های آسمان هفتم...تا پس کوچه های تاریک دلم...
"ارباب"...هنوز هم دلتنگم...مدت هاست...
باز هم ذهنم در ازدحام کلمات نگفته گیج می خورد...
در این بی کرانه ی مطلق در هر نفس سینه زن هایت عطر قرار و بی قراری در ذهنم میپیچد...
نمیدانم در کجای خویش ایستاده ام که اینچنین بی قرار شده ام...
نگاهم در آخرین لحظات هیئت زلال تر از همیشه منتظر ایستاده است...
منتظــــــــرم..."ارباب"...
*****
بغض نوشت:ای خدای آب ما را چنان تشنه بخواه که هیچ آبی جزء عطش کربلا سیرابمان نکند...
**محرم که میشود... دلم هوای لباس مشکی هایم را که میکند...بغضم میگیرد...
**من هنوز هذیان میگویم...
**شهدا العفــــــو...