به بهانه ی تو...
چراغ ها را یکی یکی خاموش می کنم...
می روم که باز بخوابم...
باز دلم برایت تنگ شده است...
باز هوای دیدنت بی تابم کرده است...
آنروزها جوان بودم میتوانستم دوریت را صبور باشم...
حالا دیگر نمیتوانم...
نشسته ای آنجا..دم ایوان...نگاهت چه زیباست...
و من هم هی دارم راه میروم و اشک میریزم...
گاهی لبخند میزنی..گاهی اخم میکنی...گاهی هم شاید...
نمیدانم... میان این همه اشک تار می بینیمت...
این چشم های اشک آلودم...این سینه ی سوخته ام...
مداوا میخواهد...درمانش نمیکنی....؟!
دلم برای صدای مهربانت تنگ شده...
مرا تو ادم کرده ای...این همه دلتنگی را چگونه در این دلِ تنگ جا دهم...؟!
برایم حرف بزن...
********
مضطرنوشت:**و در نبودت بلند بلند گریه میکنم...آقای من...
**و غروب شده..رسیده ام به تو..به عاشقانه ها...
**راستی به بهانه ی تولدت:گلاب و عاشورا هدیه ات شد...با کمی خمیر مایه اشک...
**حال...سالهاست سر ِ راه مسافران کربلا تو را تمنا میکنم...
**شهدا العفـــــو...