غریبه گی دلتنگی هایم...
غریبه نیست دلتنگی هایم... از کنار صحن خورشید برگشتن همین است...حرم ارباب را میگویم...
دوست ندارم این ؛از اصل, جا مانده را نگاه کنی ...
ببین این روزها چقدر راحت شانه بالا می اندازم و می گویم : بی خیال ... این نیز بگذرد ....
اما نمی گذرد ... نمی گذرد این روزها ...
زمان می رود ... تو می روی ...قطار هم می رود ...
اما من هنوز نرسیده ام ...به هیچ چیز نرسیده ام...به تو...به خودم ...
قدم هایم هنوز به خودم نرسیده است. هر روز به جای اینکه، برسم ...توی خودم غرق می شوم ...
مگر نگفتی، رفتن؛ رسیدن است. پس چرا نمی روم ؟ چرا نمی رسم ...؟!!
نگاهم نکن ...
نمی خواهم بدانی که چشمانم رنگ غربت بهشت زهرا را به خودش نگرفته است...
نمی خواهم بدانی که دیگر دلتنگ نمی شوم ...
چشمانت را ببند ... نمی خواهم دوری ام را ببینی ... از خودت ... از راهت ... از نامت ...
غریبه شده ام ... باورت می شود ... راه خانه را گم کرده ام ... راه تو را گم کرده ام ...
دلم به تنها قاب عکس بین الحرمینِ روی دیوار اتاقم دل خوش است ...
به عکسی که تو از توی قاب، به چشمانم می خندی حاج حسین...
راستش...بگذریم...
*****
مضطرنوشت:چندوقتی بود فکه خوب میطلبید...چندوقتی ست دلش از من سیر است...
**سر همچنان به سجاده فرو برده ام... در عشق ولی انگار سالهاست فتوا عوض شده است...
**این روزها دلتنگی راهیان نور را با نوای چشم هایت میگذرانم "سیــــــد"...
**آنچه مرا تا خود ِ تو کشیده است کرم توست ارباب...
**شهدا العفـــــــو...