دلتنگ ِ دلتنگم....
من دلتنگم...دلتنگ ِ "تــــــو"...
"غروب شلمچه"..."رمل های فــــــکه"...
"غربت بچه های کربلای پنج"...
"نگاه ِ حاج حسیــــــن"... که قلم میگذارد توی دستم...
این روز ها...همه ی نوشته هایم ختم میشود به "تـــــــو"...
ختم میشود به "بودنم" ... به "نبودنت"...
و چه دلتنگ ترم میکند این "نبودن ها"...و "بودن ها"...
"تـــــو"نباشی..."او"نباشد... و تنها "مــــ.ن" باشم...
روی شانه هایم این نبودن ها...این تنهایی ها سنگینی میکند...
راستش این روزها..."دوکـــــوهه"را..."خـــــودم"را..."تــــــو"را..."قطعه ی چــــهل "را..."روضه ی مـــــادر"را...
شعر میکنم...:
"مـــــادر":چقدر سخت میگذرد این "روزهــــا"...دلم برای "فــــــاطمیه ات" تنگ شده...
برای "تکیـــــه زدن" به پارچه های سیاه خیمه ات...
برای "اشــــک"هایی که میان "روضــــه ی در و دیــــــوار"برای ِ "غم کربـــــلای پسرت" می ریختم ..
همین "دلتنگی ها" هم از سرم زیاد است...همه اش را مدیون مهربانی ات هستم "بـــــانوی مظلــــومه"...
********
مضطرنوشت:**مادر:دست به سرم بکشی یا نکشی...همین که گریه کن پسرت باشم از سرم هم زیاد است...
**"سیـــــد"...تشنگی ِ شهر جگرم را میسوزاند...و چقدر حضور ناگهانت لازم است...
**کاش میداسنتی که "دلتنگ ِ حدیث ِ رفتنم"...
**شهدا العفـــــو...