برای دل ِ یک مرد
اسماء بیرون از خانه زمانی انتظار برد آنگاه آمد و صدا کرد : یا قره عین الرسول ! هیچ جواب نیامد ...
دوباره گفت : یا سیده النساء ...ندایی نشنید .... در آمد و جامه از روی مبارکش در کشید...
دید که مادر ، جان در بدن ندارد .... اسماء از پای در افتاد ....
حسن و حسین از در آمدند... تا متوجه این امر شدند روی به مسجد نهادند تا علی علیه السلام را خبر کنند ...
مولا تا دید که حسنین علیها السلام بر فوت مادر می گریند ، بیهوش شد ....
.
.
.
گاهـــــی وقت ها...آدم دلــــــش میخواهد سرش را بگذارد و بمیرد....
گاهــــــی ...
.
.
.
از بس ؛بغض ِ گلوگیر دیوانه اش میکند...
که حتی با روضه ی مادر هم مرهم نمی یابد...
آخرش یک سوزی میماند در سینه ات...
*********
مضطرنوشت:**مثل ِ فاطمه سلام الله علیها عاشق ِ سینه سوخته ی امامت باش...
** باید که رسم و راه ِ دلم را عوض کنم...شد شد ،نشد نگاه ِ دلم را عوض کنم...
** بی درد وا نشد دلِ غفلت گرفتهام... قفلی که زنگ بست، شکستنْ کلیدِ اوست...
**شهدا العفـــــــو...