حرف ِ های بارانی
از حرفــــــ های ِ نگفته پُـــــرم...
دلــــم گوشه ای دِنج میخواهــــد...
می آیــــم...
پُــــر از بغض...پُِـــــر از آه...مثل ِ همیشه...فقط کمی شکسته تر...
مینشینم رو به روی ِ نگاهـــــت...چ زلال نگـــاهـــم میکنی...شرم میکنم...
قبلا ها زُل میزدم به نگاهــــت...حالا ولی...سرم را از شرم می اندازم پائـــــین...
تسبیح ِ یادت را دانه دانه لمس میکنم با انگشتانم...
زانوهایم را بغل گرفته ام...تکیه میدهم به نوازش ِ یادت...
و حرف هایم را برایت بغض بغض؛ گریه میکنم...
.
.
سبک که میشوم میخندی...میخندی...از نگاهت میخوانم...
میگوئی تمام شد...؟سبک شدی...؟
ولی من هنوز شرمگینم...من هنوز شرمگــــــینم "سیـــــد" َ م...
.
راستی چرا این روزها کم می آیی در یادم؟نکند خسته شدی از بغض ِ های ِ گلوگیرم...
از یادهای ِ گاه و بیگاهت جان میگیرم...
اگر تو به دادم نرسی من دیگر کسی را ندارم ها"سید" َم...
*******
بغض نوشت:**یک نفر اینجا دلش؛دلگیر است...هوایش را داری؟
**پیش بیا...پیش بیا...پیشتر...نیست گناه ِ تو ز حر ّ ِبیشتر...
**دلم آسمون میخواد...
**شهدا العفـــــو...