شرمندگی عنوان ندارد...
حوصله ی هیچکس رو نداری...حتی حوصله ی خودت رو... دلت گرفته...غروب پنج شنبه س...داری دنبال یه همزبون میگردی... یکی که بتونی باهاش درد ودل کنی... یکی که گوش بده به حرفات...مثل همیشه کار دلت گیره... جایی بهتر از حرم الشهدا سراغ نداری...وضو میگیری و راهی میشی... دلت میخواد این لحظه ها رو تنها باشی...خودت باشی وخودش... از دور زل میزنی بهش...چقدر تنهایی سیدجان..."مثل من"...چشمات پر اشک میشه... زودمیری کنارش؛میشینی رو به روش... سنگشو لمس میکنی ؛نه فقط با دستات... با دلت...با ذره ذره یوجودت... از ته دل شکسته ت...خیلی وقت بود که ریه هات پر شده بود از هوای بی کسی... تنفس میکنی وجودش رو...یادت میاد که سلام ندادی بهش... سلام...سلامی که از من نیست...از یه دل خسته س...شیشه ی بغضت میشکنه... اشکات دونه دونه می ریزه...تسبیحت خیس میشه... دستات رو به آسمونه...داری زیر لب زمزمه میکنی تموم دلتنگیات رو... تموم وجودت آه میشه... بغض آسمون هم میترکه...قطره های بارون رو صورتت سر میخوره...اشک آسمون با اشک چشمات قاطی می شه... با خودت میگی:زیر بارون این نعمت الهی؛کنار بهترین بنده های خدا... بهترین موقعس واسه خواستن خواسته هات... خودتم نمیدونی این دلتنگی ها رو چه جوری به زبون میاری... فقط میدونی با خواست خودش اومدی...باخواست خودشم داری درد و دل میکنی باهاش... آخرش که میرسی ازش میخوای که تو رو رها نکنه حتی اگه خودت رهاش کردی... باز دستتو بگیره...آخه اون خوب میفهمه معنی بی کسی رو... به اینجا که میرسی...صدای اذان گوشتو نوازش میده... بارون تموم شده...همینطور تموم دلتنگیات...دوباره تنفس میکنی آرامش رو... ******** مضطر نوشت: **شهید را نمیتوان هجی کرد... *خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟ *زمان بادی است که میوزد؛هم هست،هم نیست... *عجیب شده است این روزگار...و عجیب تر آدم های این روزگار... *شهدا العـــــــــــفو...