تنگ غروب
مینشینم تنگ غروبی ابدی...
همین جا...کنار خودت...همیــــــــــن جا...پیش پیش خودت...
و خیره میمانم به تو...خیـــــــره...
چفیه ی سکوتم خیس از اشک شده است...
شانه های کتاب دعایم از تحمل گناهانم عاجز است سیـــــــد...
خاکریز صبرم به لزره افتاده است...
نگران اشک هایم نباش...من خوبم...فقط کمی تو را کم دارم...
این خواب غلیظ این روزها دارد بیچاره ام میکند...
سایه ی ابرهای چشمانم خیلی سنگین است...اما نمی بارد...
آنوقت مجبور میشوم در ازدحام افکارم هی راه کج کنم...
و هی کوچه پس کوچه های دلم را قدم بزنم...
*******
مضطرنوشت:
**در بازار کربلا آنگاه که هرچه بودت دادی...خریده شده ای...
**تمام خودم را مه گرفته است..ولی تو هنوز میشناسی ام...(جناب بی یار)...
**دلم امن یجیب میخواد...
**شهدا العفــــــــو...