خانه ِ پدری
دلم حیاط خانه پدرم را میخواهد
یک بعد از ظهر ِ اردیبهشتی باشد
مثل ِ همیشه محسن باغچه را آب دهد
بعد باهم فرشی بیندازیم روی ِ ایوان
بوی خاک و آب و گُل ِشب بو فضا را خوشبو کند
حوض ِ پر از ماهی قرمز
صدای ِ خنده های ِ امیرحسین و محمدیوسف
بازی های ِ حسنا و ریحانه
مادر ِ مهربانم که با سینی شربت ِ خاکشیر و کاسنی، از پله ها پائین می آید
پدرم که طالبی ها را قاچ می کند و با مادرم حرف میزند
زیر ِ لب چیزی به هم میگویند و میخندند
انگار یاد ِ جوانی هایشان افتاده اند
بچه ها همه یکی یکی بیایند کنار ِ پدر و مادرم حلقه بزنند و
به دور از همه ژست ها قاچ ِ طالبی را بر داریم و از بوی ِ خوش ِ آن لذت ببریم
همه چیز خوب باشد
حال ِ همه مان خوب باشد
دلگرم باشیم از داشتن ِ هم
خوشحال باشیم از بودنمان
.
.
.
دلم همه ِ آن روزهای ِ خوب را میخواهد
اما حالا
محسن فقط در قاب ِ عکس است
مادر روی ِ تخت دراز کشیده است و از درد رنج میکشد
پدر گوشه ای به دیوار تکیه داده است و زیر لب دعا زمزمه میکند
امیرحسین و محمدیوسف
حسنا و ریحانه هیچ کدام نیستند
در حوض نه آب است نه ماهی قرمز
شب بوها خشک شده اند
و
.
.