مرگ
دیشب که نشسته بودم کنار ِ آیینه
و زل زده بودم به زمین
مرگ داشت رو به روی ِ هر دوی ِ ما نفس میکشد
تو سفارش روزهای ِ بودن را به من میکردی
و من سفارش ِ روزهای ِ نبودن را به تو...
و این دفتر عمر که دارد ورق میخورد
روزی بسته خواهد شد
اما هنوز مرگ دارد رو به روی ِ هر دوی ِ ما نفس میکشد...
.
.
.
ترسیده ام. . . میفهمی؟