جعبه خرما
جعبه خرما را به سویم دراز کرد؛
نگاهی به ردیف رطبهای تازه کردم و زل زدم توی چشمهایش که زمین را میکاوید؛
دست دراز کردم ، یکی برداشتم و پرسیدم: فاتحه دارد؟
نگاه بر زمین گفت: آری! فاتحه بخوان برای همه خاطرات و روزهای گذشته...
از کنارم گذشت ...دست دراز کردم و بازویش را گرفتم؛
ایستاد و سرش را به سویم برگرداند و خیره در چشمانم نجوا کرد:
این روزها که میگذرد، به اندازه همهی روزهای زندگیام «آه» کشیدهام....
*****
این متن کپی پیست میباشد...
مضطرنوشت هم ندارد...
برام دعا کنید...همین...